صدای خاموش چرخ خیاطی
آوازهای غمگین مادرم بود
که در بساط پدر
شلوار کردی هایش
می توانست مرا به مدرسه بفرستد
جواب صاحبخانه را بدهد
و دارو بخرد
مرضیه خواهرم که مریضیش را هیچ کس نمی فهمد
و حتی در حرم شفایش نمی دهند
مثل سوزن چرخ خیاطی یکریز سرفه می کند
نرمی استخوان های کوچکش
شهوت خاک را بیشتر کرده است
مادر نخ سوزنی است که با سرفه های مرضیه
هر دم بند دلش پاره می شود
پدر در باران بساطش را جمع نمی کند
و من در جایی که کسی نباشد
با خودم حرف می زنم
روشنفکران در روزنامه ها
مقاله های مرا می نویسند
در حالی که هموطنانم
لذت جشن گل سرخ را فراموش کرده اند
مادر، شبانه ها پایه های چرخ خیاطی است
می لرزد
پدر، چهارچوب در است
در خود بسته
یک قوری چای تلخ
مرضیه در آلبوم عکس آرام می خندد
من به همه چیز فکر می کنم